پرنسس هاي ما پرنسس هاي ما ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
يكي شدن دلهامونيكي شدن دلهامون، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

برای نفس طلاها

قبل از اینکه بیایین پیشمون

1391/9/21 17:05
نویسنده : ماماني
229 بازدید
اشتراک گذاری

سال 90 بود .برای کنکور ارشد آماده می شدم .البته برای اومدتون که خب اون موقع نمی دونستیم که قراره 2 تا باشین برنامه ریزی کرده بودیم.خلاصه 3 روز مونده به امتحان رفتم آزمایش خون .فرداش که رفتم جواب را بگیرم خانومه گفتش که باردارین ولی عددش خیلی بالاس و باید دکتر ببینه.(آخه نه اینکه دو تا بودین عدد تسته خیلی بالا بودتعجب).به هر دو خانواده گفتیم خیلی زیاد خوشحال شدن.آخه من مامانی اردیبهشت 89 بجه بارم رفتناراحتگریهافسوسافسوس خب حالا که به اینجا رسید بزارین از اول براتون بگم عزیزای دلم.من و بابایی 4 مهر 86 عقد کردیم.من مهندس کامپیوتر بودم و بابایی هم فوق لیسانس مکانیک بود.کمب بعد من رفتم سر کار و شدم مدیر شبکه های کامپیتری یه مجموعه بزرگ و پر دردسرکلافهاسترسهمش کار بود و وقت کم من باعث دلخوری بابایی می شد تا اینکه مهر 87 استعفا دادم همش هم به خاطر بابایی بود بچه ها چون خیلی کارم را دوست داشتمگریهخلاصه اینکه بعدش چسبیدم به زندگی شخصی تنها فعالیت اضافه بر سازمان خانواده کلاس زبانم بود.9 اردیبهشت عروسی کردیم و با کلی ذوق و شادی وارد زندگی مشترکموون شدیم.کلی من و بابایی خوش گذروندیم مسافرت می رفتیم.کوهنوردی و کلی تفریح های دونفری دیگه و بعضیی وقتها هم با دوستامون می رفتیم.بعدش مامان آبان 88 حامله شد و کلی ذوق و شوق ولی خدای مهربون اونا فقط برای امتحان داده بود و بعدشم خیلی زود پسش گرفت .این موقعها که خدا امتحانم میکنه این شعرا با خودم می خونم که آگر با من نبودش هیجچ میلی     چرا ظرف مرا بشکست لیلی .28 هفته حامله بودم در تاریخ 17 اردیبهشت 89 در سلامت کامل فقط به علت کمی خون ریزی به بیمارستان مهرگان رفتم و بعد از کلی ماجرا که چون جالب نیستن نمی خام دوباره باز گو کنم چون برام سخته صبح 19 ام ساعت 10:50 دقیقه همه چیز تموم شد گریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریه برای بقیه یه بچه بار رفتن بود ولی من رسما تا 40 روز عزادار بودم مسعود عزیزم توی وان روزا خیلی بهم کمک کرد که تونستم تحمل کنم و اون روزهای تلخ را پشت سر بگذرونم.بهمن همون سال هم دایی حبیب من از دنیا رفت .خودش یه مصیبت عظمی بود که روی همه اثر بسیار بدی گذاشتگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریه

وایی اینا که همش گریه شد.حالا به جاهای خوبش هم می رسیم عزیزای دلم

بقیش باشه برای پست بعدی ماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نسرین
13 بهمن 92 11:06
بهت افتخار می کنم دوست صبور من.
ماماني
پاسخ
مرسییییییییییی عزیزممممممممممم منم بهت افتخار می کنم دوست مهربونم