ادامه ماجرا ی قبل از تولدتون
سلام
عزیزای دلم می بینین چقدر دیر به دیر میام اینجا برای نوشتن خاطراتتون به خاطر اینه که اصلا وقت ندارم.
خلاصه از ادامه ماجرا بگم نفسای مامان که سال 89 با اون سختیا تموم شد و من و بابایی برای اینکه از اون حال و هوای دلگیر بیرون بیاییم یه چند تا مسافرت رفتیم و گذشت و گذشت تا اینکه مامان درست 3 روز مونده به کنکور ارشدش بعد از اینکه چند بار دعوت نامه فرستاده بودیم براتون (البته فکر نمی کردیم 2 تا باشینا) متوجه شدم که باردارممممممممممممم هوراااااااااااااااااااااااااااا بعد از کنکور هم به علت خونریزی شدم استراحت مطلق و 9 ماه را خوابیدم حرفهای مختلفی دکتر ها زدن یکی که مثلا پروفسور هم بود گفتش که اصلا نمی مونن و.... ولی خدا خواست و در هفته 8 (12 اسفند 90)قلبتونن به صدا در اومد و دیگه همه زندگی من شده بود مراقبت که مبادا شما دو تا وروجک آسیب ببینین .من و بابایی رفتیم خونه مادر جون و من اونجا استراحت کردم .ای وای خدا من که از آمپول می ترسیدم 70 تا آمپول زدم ولی حاضر بودم برای سلامتیتون بیشتر از اینا هر کاری می تونم بکنم عزیزای دلم.تفریحم هم شده بود بازی با باران دایی جلال که خیلی نازه و عمه خیلی دوسش داره .از همون روزای اول خیلی شیطون بلا بودین و تکون می خوردین با اینکه تکون های اصلی از ماه 4 و 5 شروع میشه ولی من از هموان هفته های 8 و 9 حسستون می کردم . .
قرار بود 25 مهر 91 زمینی بشین ولی مامان شب سوم مهر حالش بد شد بابایی را بیدار کردم و ساعت 6 صبح رفتیم بیمارستان سعدی و بعد از انجام آزمایشها و آمپو ل زدنا دکترم اومد و خیلی سرسع منا بردن تو اتاق زایمان وایی ترسیده بودم آخه آمادگی نداشتم وقتی می خواستن بیهوشم کنن گفتم صبر کنه تا من دعا کنم بعدش برای همه و سلامتیتون دعا کردم و شما دو تا نفس ساعت 4:05 و 4:15 بعد از ظهر روز 3 مهر 91 پا به دنیای من و بابایی گذاشتین .خوش اومدین نفسای مامانی و بابایی