پرنسس هاي ما پرنسس هاي ما ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
يكي شدن دلهامونيكي شدن دلهامون، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

برای نفس طلاها

ادامه ماجرا ی قبل از تولدتون

1391/10/30 2:59
نویسنده : ماماني
348 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

عزیزای دلم می بینین چقدر دیر به دیر میام اینجا برای نوشتن خاطراتتون نگران به خاطر اینه که اصلا وقت ندارم.

خلاصه از ادامه ماجرا بگم نفسای مامان که سال 89 با اون سختیا تموم شد و من و بابایی برای اینکه از اون حال و هوای دلگیر بیرون بیاییم یه چند تا مسافرت رفتیم و گذشت و گذشت تا اینکه مامان درست 3 روز مونده به کنکور ارشدش بعد از اینکه چند بار دعوت نامه فرستاده بودیم براتون (البته فکر نمی کردیم 2 تا باشینا) متوجه شدم که باردارممممممممممممم هوراااااااااااااااااااااااااااا خندههوراهوراهورا بعد از کنکور هم به علت خونریزی شدم استراحت مطلق و 9 ماه را خوابیدم حرفهای مختلفی دکتر ها زدن یکی که مثلا پروفسور هم بود گفتش که اصلا نمی مونن دروغگوو.... ولی خدا خواست و در هفته 8 (12 اسفند 90)قلبتونن به صدا در اومد و دیگه همه زندگی من شده بود مراقبت که مبادا شما دو تا وروجک آسیب ببینین .من و بابایی رفتیم خونه مادر جون و من اونجا استراحت کردم .ای وای خدا من که از آمپول می ترسیدم 70 تا آمپول زدم ولی حاضر بودم برای سلامتیتون بیشتر از اینا هر کاری می تونم بکنم عزیزای دلم.تفریحم هم شده بود بازی با باران دایی جلال که خیلی نازه و عمه خیلی دوسش داره ماچماچماچ .از همون روزای اول خیلی شیطون بلا بودین و تکون می خوردین با اینکه تکون های اصلی از ماه 4 و 5 شروع میشه ولی من از هموان هفته های 8 و 9 حسستون می کردم .بغلبغل .

قرار بود 25 مهر 91 زمینی بشین ولی مامان شب سوم مهر حالش بد شد  بابایی را بیدار کردم  و ساعت 6 صبح رفتیم بیمارستان سعدی و بعد از انجام آزمایشها و آمپو ل زدنا دکترم اومد و خیلی سرسع منا بردن تو اتاق زایمان وایی ترسیده بودم آخه آمادگی نداشتم وقتی می خواستن بیهوشم کنن گفتم صبر کنه تا من دعا کنم بعدش برای همه و سلامتیتون دعا کردم و شما دو تا نفس ساعت 4:05 و 4:15 بعد از ظهر روز 3 مهر 91 پا به دنیای من و بابایی گذاشتین .خوش اومدین نفسای مامانی و بابایی بغلبغلبغلبغلبغلقلبقلبقلبقلبقلبقلب

پسندها (1)

نظرات (1)

سولماز
1 خرداد 93 0:41
سلام خسته نیاشی خداراشکر که جواب ان همه امپول گرفتی امید دارم بعداز این شادشاد باشید من هم سه قلو دارم سر بزنی خوشحال می شم
ماماني
پاسخ
سلام عزيزم ممنون.اين قدر مشغله دارم كه نمي رسم اينجا را آپ كنم .ولي اي كاش اون آمپولها را نمي زدم.آخه يكي از دو قلو ها فلج مغزيه .خيلي دارم زجر مي كشم از يك طرف بايد اون يكي كه خوبه را بزرگ كنم . مراقبش باشم.از يه طرف يه بچه اي كه رشد نكرده و دكترها هم حرف درست تحويلمون نمي دن.تو را به خدا برام دعا من.اصلا معلوم نيس چه اتفاقي مي افته.شايد اگه آمپول نمي زدم توي همون اول حاملگي اون قل ضعيف جذب مي شد و اينقدر خودش ومن و همه خانواده زجر نمي كشيديم